شعر سفر (دیوان گل حسرت)
( سفر )
سفر رفتی دلم در حسرتت سوخت
چو پروانه به گردشمع سوزان غمت سوخت
دل زارم چه غمگین در گذارت
نشست و رفتنت دید و به جان سوخت
تو که نیستی چه بیکس می شه این دل
ولیکن چون تو خوش باشی دلم خرسند خواهد سوخت
عجب راز و عجب رمزی نهفته در غم عشق
که عاشق همچو پروانه به گرد شمع خواهد سوخت
دریغا غم چه می تازد به قلبم
نمی داند که از هجرت دو بال بی پرم سوخت
غمت با که توان گفت و عیان کرد
که مجنون در خیال وصل لیلا مانده و سوخت
ز حال من نپرس و کن رهایم
که پروانه ز هجر شمع سوزنده پرش سوخت
سایه .م (5/3/88