قصیده خلوت با خدا (دفتر شعر خزان عمر )
خلوت با خدا
امشب خدایا با تو من تنهای تنها
خواهم که بی پرده بگویم سّر دل را
خواهم که یکبار از تمام عمر کوتاه
با تو بگویم قصّه درد نهان را
یک شب بیا پایین تو از عرش خدایی
بنشین کنارم فارغ از شاه و گدایی
خواهم که پرسم از چه بی نام و نشانم
از چه در این دنیایی پر درد و ملالم
از چه مرا اینگونه تنها آفریدی
چیست مقصودت که من را آفریدی
آیا تکامل بی وجود من کمی داشت
یا این جهان بی من نشانی از بدی داشت
آیا کنون که نام من را آفریدی
بر این جهان از من نشانی آفریدی
روا باشد که اینگونه تو از من دور گردی
با من چونان بیگانگان محشور گردی
از چه نخواهی تو صدایم را شنیدن
از چه نخواهی روزگارم را تو دیدن
از چه مرا اینگونه تو مترود کردی
از دایر خوبان خود تو دور کردی
از چه تو که جسم نحیفم آفریدی
از روح خود بر جسم آدم تو دمیدی
آخر مگر نه اینکه ما جمله خلایق
همه از یک خاکیم و از روح تو خالق
چرا جمعی ز ما را خار کردی
ز بی مهری خود آزار کردی
یکی را تاج دادی شاه کردی
جهان را بر مرادش رام کردی
یکی را مکنت بسیار دادی
یکی بر نان شب محتاج کردی
چرا در منظر ما بی نوایان
بی پیش دیده این مستمندان
یکی را ثروت سرشار دادی
یکی را محنت بسیار دادی
نمی دانم کجای آفرینش
نشان دارد ز عدل و داد و بینش
خداوندا تو رحمان و رحیمی
تو ستاری حکیمی و جلیلی
تویی واحد تویی قادر
تویی غفار تویی مالک
تو بر شورم شعور شعر دادی
قلم را یک سر پر شور دادی
تو نثرم را غزل کردی
به شعر من نظر کردی
منم آن کمترینی که
به سویت روی آوردم
شکایت ها زبی عدلی
به درگاه تو آوردم
به امیدی که از رحمت
به رویم روی بگشایی
به حکمت از کرم بر من
دری از نور بگشایی
ببخش بر من اگر کردم جسارت
زبی عدلی تو کردم شکایت
ببخش و پاسخی در خور به من ده
جوابی از سر حکمت به من ده
که تا علمم یقین گردد
یقینم آهنین گردد
23/12/402