شعر دیوانه (دیوان گل حسرت)
دوشنبه, ۲۶ آذر ۱۴۰۳، ۰۴:۵۰ ق.ظ
دیوانه
در التهاب لحظه های تلخ بی تو
در ازددحام کوچه های شهر بی تو
در زمهریر و سردی فصل جدایی
تمام شهر را میگردم در پی تو
میدانم نیسی و نمیدانم چرا باز
چشم به جاده دوخته ام به انتظار تو
تمام شهر در خواب است و من باز
سر بیدار دارم با غم تو
در کوچه جز صدای پای من سایه ام نمی بینم
گویا که باد برده حتّی رد پای تو
تو چون مسافری گذشتی از این دیار
باز من مانده ام و وهم و خیال تو
کاش میدیدی در عبور ثانیه ها
همه محکوم فنایند جز خیال تو
مردم شهر دیوانه ام خوانند چون
با همه غریبه ام جز خیال تو
تقدیم به لبخند زیبای پروردگارم
۰۳/۰۹/۲۶